ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

التماس دعا!

خدایا شکرت!     چرا این دو تا کلمه این قدر آرامش و امید به من می دهد، نمی دانم! ولی با گفتنش همه سختی ها در یک بازدم خلاصه می شود.   دخترم، داریم چه روزهای سختی را پشت سر می گذاریم. دردناکترین درد را حالا احساس می کنم که تو – عزیزیترین کسم – جلوی چشمانم، معصومانه ناله می کنی و آه می کشی و کاری ازدست من بر نمی آید، جز صبر! تا دوره این بیماری ویروسی لعنتی سپری شود.   امروز شنبه است. از سه شنبه هفته قبل تا حالا، هزار بار جلوی اشکهایم را گرفتم و بغضم را فرو بردم. حال تو در این روزها اصلا تعریف ندارد، نمی توانم بنویسم که چطور لحظه لحظه در تب 40 درجه می سوختی و هیچ دارویی کارساز نبود(از استامینوفن و ای...
28 ارديبهشت 1392

دندان جدید

عزیز دلم   بالاخره بعد از دو هفته آبریزش بینی و دو شب تب ، بیخوابی وبیقراری و  آه و ناله کردن توی خواب، دیشب فهمیدم که یکی از دندون های فک بالایی ات دارد سرک می کشد.(سومین دندان - در 10ماه و 15 روزگی- 23/2/91) بمیرم الهی که اینقدر عذاب می کشی ، فکر کنم همزمان قرار است چند تا دندان با هم در بیاوری ، چون لثه بالایی ات کاملا متورم شده، امروز صبح هم که تو را بردم خانه مامان جون، مجبور شدم برگردم و از خانه برایت دیفن هیدرامین و استامینوفن ببرم.   چون دیشب اصلا درست نخوابیده بودی ، برای اولین بار وقتی بهت شیردادم توی بغلم خوابت برد. اصلا دلم نمی خواست تنهایت بگذارم ولی مجبور بودم بروم سرکار! ولی حتما زود میام تا پیشت باشم ...
24 ارديبهشت 1392

یه دسته گل!!!

موبایل بابایی سوخت!!!!!!!!   از برکات کنجکاوی های معرکه سرکار علیه(!)، به منظور بررسی طعم و کیفیت مزه گوشی نوکیا؛‌ گوشی آقای پدر مقاومت نکرده و پس از عجز و التماس به علت خورده نشدن توسط جنابعالی، شنوایی خود را به کل از دست داد و  به جمع فداییان راه شما پیوست! ... حالا ما نمی دونیم با یه خانوم کوچولوی شیطون ناناز کنجکاو چکار کنیم و با چه زبانی بفهمونیم که "بابا! همه چیز خوردنی نیست!!!!!!!!"   پی نوشت١- تجربه ثابت کرده در این زمینه باید صبر ایوب داشت و اصلا به روی خود نیاورد که چه خوردنی است و چه چیزی خوردنی نیست؛ چون نه تنها هیچ زبانی کارساز نخواهــــــــد بود، بلکه اشتیاق به جویدن را در...
23 ارديبهشت 1392

شکار لحظه ها...

بدون شرح!!!! دقیقا ده ماه و ده روز و ده ساعت و ده دقیقه و ده ثانیه، از کنار تو بودن میگذره ؛ خوشگل مامان! این هم از نمای نزدیکتر! قربونت برم الهییییییییییییییییییی ...
21 ارديبهشت 1392

سالگرد عقد

هفت سال پیش در چنین روزی (٢١/٢/٩٢): پیمانی بین زن و مردی زمینی بسته شد تا آنها را آسمانی کند. سوگندی پاک از پیروان نسل اهورا بر دامان بهشت خاکی، تا در کنارهم ، پرواز در آسمان زندگی را تجربه کنند و صعود را جشن بگیرند.   چه زود می گذرد، فقط به اندازه همین گفتن هفت سال!! کمتر از هفت ثانیه.... هرچند دقیق تر که نگاه کنی ثانیه ثانیه خاطره و یادبود داری برای مرور کردن و  لذت بردن... و گاهی هم بغض کردن!   لحظه لحظه به یاد هم بودن، با هم خندیدن، در آغوش هم اشک ریختن، پا به پای هم درس خواندن، در کنار هم ماندن: پشت درهای اتاق عمل ، در تنهایی شب های بیمارستان، دلتنگی های خوابگاهی ام، بیخوابی شبهای امتحان،  اضافه کار ایس...
21 ارديبهشت 1392

ده ماه و ده روز

 ثمین جونم نمیدونم چرا هر قدر که من  به کلاه گذاشتن و گل سر زدن به موهای تو علاقه دارم، تو از آن بیزاری. نشد پنج دقیقه کلاه یا گیره یا گل سر رو سرت باشه؛ آرزو به دل می مونم مامان هااااااا!!!!!!      اینجا هم نشستی کنار سبد توپ هات که بابایی برات خریده تا باهاش استخر توپ بسازه و تو کیف کنی، ولی دریغ از توجه به توپ های بیچاره!(فقط ده دقیقه اول ذوق کردی و هی این یکی رو بر میداشتی، اون یکی رو میذاشتی و ...  تموم شد!!!) ...
17 ارديبهشت 1392

خریدهای این هفته

خانوم کوچولو من و بابایی این هفته کلی خرید برای جنابعالی داشتیم : سرویس جواهرات، بّن بِن بُن مقدماتی، پیراهن صورتی، کلاه ، بلوز و شلوارک آفتابگردون، عصای تاتی ...
16 ارديبهشت 1392

یک اتفاق بد

شنبه که رسیدم سرکار، یادم افتاد گواهینامه ام تا دهم اسفند بیشتر تمدید نداره؛ همین که رفتم سر کیفم تا مطمئن بشم آخرین تاریخش چندمه، متوجه شدم کیف پولی نیست. ذهن من حسابی درگیر این موضوع شد که خدایا! یعنی کیفم خونه جا مونده یا دیروز که برای خرید رفتم بیرون از کیفم افتاده ، که حدس میزنم خونه نمونده باشه ، دلم حسابی شور میزنه......وای!!   آخه به جز 50تا60هزار تومن پول نقد، گواهینامه و کارتهای بانکی حسابهای ملی، ملت، رفاه و پارسیانم توش بود. آخر ساله حسابها هم تازه پر شده بودند!!!!!!!   بله، متاسفانه اونو گم کرده بودم و تاامروز(دوشنبه) هم هیچ خبری از اون نشده-مدارکم رو تو صندوق پستی ننداختن- به هر حال..........   &nbs...
15 ارديبهشت 1392

پدر دوستی

دخترگلم دیشب اندر هیاهوی کوچه که صدای موتورسیکلتی پیچید و به روزنه های منزل پدرجون نفوذ کرد و گوش ترا نواخت، چنان مکثی کردی و به بیرون نظر افکندی که نگو و نپرس. منِ بی خبر از همه جا هم پرسیدن کردم که "چیه مامان جون؟" – به خیال گفتن آمممم- و بسی با خرسندی و مسرنت و شگفت، فرمودی:"بابا"     ومن کف نمودم بسیار و پیامکی به پدری فرستادم که کجاییییییییییییی؟ که دخترکم- روحی فداه- نبودت را درک بنموده و از اولین عنایات پدردوستانه را مشمولت نموده. (و خلف خودستایی نباشد اکنون که تاملی کردم، کمی حسادت قلقلکم می دهد!)         در ادامه 1: قربون عِرق پدردوستانه دختر کوچولوم برم.فدات بشم مامانی که اینقدر...
15 ارديبهشت 1392

بابا گفتن

این روزا حسابی از من و بابایی دل می بری. آخه وقتی بابایی رو می بینی خیلی واضح تر از قبل میگی: بابا .... با .... باابا.... (از اوایل هشت ماهگی حرف می زنی و بابا میگی)   تازه امروز صبح که از خواب پا شدی اولش خندیدی و قد کشیدی، بعدیه نگاهی به آینه تختخواب کردی و یه نگاهی به ما که داشتیم بهت صبح بخیر می گفتیم و گفتی: به به .....(عکس خودت رو که تو آینه می بینی می گی ب به به ...)   مامان فدای اون به به تو آینه ، که مثل فرشته ها پاک و آسمونیه!     راستی دیشب که با بابایی و تو رفتیم بیرون- تا برای تمدید گواهینامه، برم چشم پزشکی-  برات یه شلوار لی مشکی و یه تاب شلوارک خوشگل مامانی با بلوز سفید  خریدیم. ان...
14 ارديبهشت 1392